دیانا ، فرشته کوچولودیانا ، فرشته کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دیانا فرشته کوچولوی ما

دنیا من دارم دو ساله میشم

مثل برق و باد روزها سپری شدن و دیانای کوچولوی من که باید لحظه به لحظه کنارش بودم ، حالا دیگه می تونه راه بره ،‌حرف بزنه ، دندون دراورده ، غذا میخوره ، با ما بازی میکنه ، پارک میره و هزار تا کار دیگه ... روند رشدش خوب بوده و تو حرف زدن شیرین زبونی شده برای خودش و خلاصه دلبری میکنه تا بینهایت ... اکثر کلمات رو واضح میگه ، عاشق قصه و شعر حسنی شده ، یه عروسک داره به اسم ساسان که یک لحظه ازش جدا نمیشه و براش مادری میکنه ، میخوابوندش  و غذا بهش میده و  مصرف شیرش بالاست و عاشق شیر خوردنه ، دیگه کم کم خودش برای صبحانه لقمه میگیره ، غذا خودش میخوره و قاشق رو خیلی خوب در دست میگیره ، نقاشی میکشه ، مثلا ماهی ، از ما میخوا...
27 بهمن 1394

عروسی دایی جون

عروسی دایی جون قرار بود 24 دی برگزار بشه که به دلیل فوت یکی از اقوام عروس خانم یک ماه به تعویق افتاد و شد 26 بهمن اونم روز دوشنبه . اخه تالار پر بود و جای خالی نداشت . ولی خوب خوشبختانه برگزار شد و خیلی هم عالی بود و خوش گذشت .  دختر منم تا از ساعت دوازده و نیم تا ساعت 5 عصر پیش بابا مجید بود و مامان ارایشگاه . بعد به هم پیوستیم و با خاله فایزه و عمو رضا همه رفتیم آتلیه و عکس انداختیم . بعد هر رفتیم سالن . برای مردونه از تهران گروه کمدین اورده بودن و زنونه دف و ...  خیلی متفاوت و عالی برگزار شد . نازدونه ی من وقتی رسیدیم سالن چند تا عکس با زن دایی جونش گرفت و بعد خوابید تا وقت شام ولی وقتی بیدار شد از گرسنگی نای حر...
26 بهمن 1394

مادرانه

وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه  ... اینقدر کوچیک که هیچ کس  غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه . دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ... دنیات میشه رنگها ... دنیات میشه عروسک....  با کودک شیر میخوری ... با کودکت چهار دست وپا میری .. با کودکت رشد میکنی .. بزرگ میشی  .. اینقد بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..وقتی مادر میشی دیگه نمینالی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی  . وقتی مادرمیشی دنیات میشه تغذیه و آموزش و پرورش ! دیگه وقت نداری یه صبح تا شب بری خرید واسه یه مانتو  ...وقتت میشه طلای ۱۰۰۰ عیار ! نایاب نایاب ....وقتت میشه کودکت . .. حالا کوه شدی اون میخوا...
24 بهمن 1394

سفر به تبریز

برای بابا مجید ماموریت به تبریز پیش اومد و ما رو هم با خود همراه کرد ... یعنی من دوست داشتم باهاش بریم ... تو مسیر دیانای عزیزم خیلی همکاری کرد و خوب هم خوابید ... تبریز شهر زیبا و قشنگی بود ولی نتونستیم از جاهای دیدنیش بهره ببریم ... ان شاالله سفر های بعدی نکته ی این خاطره : موقع ناهار وقتی به رستوران رفتیم ، امید نداشتم دیانا غذا بخوره اما چون عاشق سوپ بود کلی سوپ خورد و انگار خیلی گرسنه بود کلی جوجه و کباب خورد و ما که میگفتیم بریم می گفت بازم میخوام و حالا وقتی میخوام راضیش بکنم بیشتر غذا بخوره میگم یادت میاد تبریز چقدر سوپ خوردی و میگفتی خوشمزس بازم میخوام و این میشه که بهتر غذا میخوره و هر قاشقی ام که میخوره میگه به خوشم...
19 بهمن 1394
1